بیچــاره تـر از خـودم فـقـط من بـودم!
چقدر بیتابی دختــرم!
این همه دلشکســتگی چرا؟
مگر دسـتهای کوچکت در امتداد نیایش عـمـه، تنها از خدا آمدن بـابـا را طلب نکرد؟
اینک آمدهام در ضیـافت شبانهات و در آرامش خرابـهات. کوچـک دلشکسـتهام!
پیشتر نیز با تو بودم و میدیـدمت. شعله بر دامان و سوختهتر از خیـمه آه میکشیدی و در آمیـزه خار و تاول، آبـله و اشـک، صحرای گردان را به امـید سر پناهی میسـپردی.
مهــربان دلشکسـتهام! صبور صمیـمی! مسـافر غریب و کوچک من!
مگر نگفتی بـابـا که آمد، آرام میگیـرم. این همه ناآرامی چرا؟ مگر نگفتـی بـابـا که آمد سر بر دامانش میگذارم و میخوابـم؟ نه ...، نه دختـرکم نخــواب!
میدانم اگر بخوابی، دیگر عـمـه نمیخوابد. میدانم خواب تو، خواب همه را آشـفته میکند. نه ... نخواب
دختـرم! دختــرم! بگذار لبهای چـوب خوردهام امشب میهمان بوسـهای باشد از پیـشـانی سنگ خوردهات؛ از گیسـوی پریشـان چنـگ خوردهات؛ از شـانههای معصوم تـازیانه دیدهات؛ از صـورت رنگ پریده سـیلی خوردهات.
بگذار امشب، مثل شب آرامـش تنور بر زانوان زهــــرا آسوده بخوابم. نه دختـرم! نخواب! بگذار بـابـا بخوابد. و چنین شد که رقـیـه (س)، هنگامی که سر پـدر در آغوشش بود، جـان سپرد.
دل نوشت: